تقدیم به تمام عاشقان

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 577
تعداد نظرات : 279
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



جامعه مجازي رازعشق

مژده                مژده
وبلاگ عاشقانه razeeshgh.loxblog .com  تبدیل به سایت شد
 سلام دوستان عزیز

جامعه مجازی راز عشق به امکانات بی نظیر در نوروز 91 راه اندازی شد

از امکانات این جامعه مجازی: چت خصوصی و چت روم پیشرفته، اشتکراک گذاری مطالب، موزیک، عکس و ویدیو، تالار گفتگو فوق پیشرفته، ايجاد آزمون و...

همین الان میتونید عضو جامعه مجازی ما شوید
razeeshgh.ir

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: جمعه 21 بهمن 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سخني با مهتاب

فقط دريا دلش آبي تر از من بود

و من از دريا, دلم دريا
فقط اين را ندانستم
چرا گشتم چنين تنها تر از تنها
به هر آبي شدم آتش
به هر آتش شدم آبي
به هر آبي شدم ماهي
به هر ماهي شدم دامي
به هر نامحرمي ساقي
به هر ساقي مي باقي
و تو اين را ندانستي
چرا گشتم چنين عاصي
چرا مهتاب شد سنگ صبورم
چرا بستند پرهاي غرورم
چرا آيينه ها را خاك كردند
مرا از رنگ شب سيراب كردند
مهرداد حسين زاده
نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حرف دل

هوا بس ناجوانمردانه دلگير است و من برآن شدم كه در اين غروب دلگير با مساعدت قلم و تكه كاغذي كه در دست دارم پرسه اي در دنياي تنهايي خويش زنم و بدين سان ميخواهم بنويسم اما نگارش برايم بسي سخت است , و از آن سخت تر باور حقايقي ست كه بايد به درازاي يك جاده " تولد تا مرگ " با آنان پنجه در پنجه كنم.
اما با هر مغوله اي كه هست باز هم قلم را به ياري حرف هاي خويش مي طلبم و با رقص آن بر سپيديهاي كاغذ چند سطري را براي تسكين لحظه هاي دلتنگي خود خواهم نوشت و آنها را تقديم خواهم كرد به ساكنان وادي دل . تقديم به همه ي كساني كه از زندگي جز كوله باري آرزو چيزي ره توشه سفر ندارند.
تقديم به همه ي كساني كه در بيغوله ي زندگي اسير بازيچه هاي سرنوشتند.
تقديم به همه ي كساني كه قلبهايشان در گذر از جاده هاي ناهموار زندگي ناخواسته شكسته است .
تقديم به كساني كه از زندگي جز رنج چيزي نديده اند , اما دلهاي پاك و ضميري بي آلايش دارند.
تقديم به كساني كه پرواز را ميفهمند ولي دنياي بي رحم بال پروازشان را شكسته و قدرت پرواز و فرياد را از آنها گرفته است.
تقديم به كساني كه اكنون همچو من گوشه اي را با خود خلوت كرده و حرف هاي دلشان را به تن سفيد كاغذ مي نويسند.
باشد كه در روزگاران نامده ديدگاني بسيار نظاره گر حرفهاي تنهايي اين حقير باشند و خلاصه اين قلب شكسته بسته خويش را , اين يادگار تازيانه هاي روزگار را تقديم ميدارم به تمام سوته دلان دنياي
بي رحم ...

ت.ع.علي بيات

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عاشفانه

اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي بروي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني كه شويد جسم خاك
هستيم ز آلودگي كرده پاك
اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي در سايه ي مژگتن من
اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر كه در خود داشتم
هر كسي را تو نمي انگاشتم
عشق ديگر نيست اين , اين خيرگيست
چلچراغي در سكوت و تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد
با توام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر , جز درد خوشبختيم نيست
اين دگر من نيستم , من نيستم
حيف از آن عمري كه با من زيستم
اي نفس هايت نسيم نيمه خواب
شسته از من لرزه هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنياهاي من
اي مرا با شور شعر آميخته
اين همه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لاجرم شعرم به آتش سوختي

فروغ فرخزاد

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

پيري در جواني

يكي گفتا ز دوران نا اميدم
كه مي رويد به سر موي سپيدم
از اين موي سپيد انديشه دارم
كه بر پاي جواني تيشه دارم
فلك هر چين كه از مويم گشايد
دگر چيني بر ابرويم فزايد
بگفتم: اين خيالي ناپسند است
جواني آهويي سر در كمند است
كمندش چيست: شوق و شادماني
چو گم شد زود گم گردد جواني
جواني در درون دل نهفته است
جواني در نشاط و شور خفته است
چو گم شد از دلت عشق هوس باز
همانا شام پيري گشته آغاز
نه پيري در گذشت ماه و سال است
كه مرگ عشق و ترك ايده آل است
جواني موسمي از زندگي نيست
كه چون بگذشت نوبت گويدت ايست
بسا پيرا كه ديدم سرخوش و شاد
جوان روي و جوان خوي و جوان ياد
بيا تا تن به خرسندي سپاريم
كز آن شايسته تر ياري نداريم
نديدي صبحدم چون خنده سر كرد
نشاطش بر همه عالم اثر كرد؟

حسين مسرور(سخنيار)

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فرستي کوتاه

تا به حال چقدر به زندگي ات فكر كرده اي.

به كارهايي كه تا به حال انجام داده اي و در آينده انجام خواهي داد تا بتواني زندگي ات را بسازي و آن را استوار نگاه داري.

براي لذت بخش كردن دقيقه هايش چه كرده اي؟
آيا تا به حال به نفس كشيدنت فكر كرده اي؟

فكر كرده اي كه روزي اين نفس كشيدن هم از تو گرفته خواهد شد.

و كسي ديگر تو را كنار خواهد زد و به ابتداي جاده ي زندگي مي آيد و جز يك وجب خاك كه براي هميشه در آن آرام گيري جاي ديگري نخواهي داشت.

براي رضايت خويش در روز آخر زندگي , تا به حال چند بار اشك از ديدگان دل شكستگان پاك كرده اي و چند بار دستاني را در تنگدستي گرفته اي تا در چاه نا اميدي نيفتند؟

آيا تا به حال با نوازش هايت چشمان گريان بچه يتيمي را به تبسم لبانش گره زده اي؟

آيا تا كنون دري را گشوده اي , كه كودكاني يتيم از تكه ناني كه در دستان توست خرسند شوند و با آواز شوق بر دستان تو بوسه زنند.

نمي دانم تا به حال چه كرده اي يا چه خواهي كرد.ولي مي دانم اين جاده كه زندگي نام دارد روزي دير يا زود به پايان خويش خواهد رسيد و مهم اين است , در پايان چه احساسي خواهي داشت.شايد در آن موقع از فرط خوشحالي پر پرواز باز كني و يا از شدت حسرت و ندامت سر در خويش فرو بري.آري از ابتدا تا انتهاي اين راه تنهايم و اين فرصتي خواهد بود تا در گذران سالهايي كه همچو باد مي روند و ثانيه هايي كه بي تفاوت نسبت به من و تو مي گذرند و باز نخواهند گشت , توشه اي براي روز موعود گرد آوريم.

بايد لختي با خويش خلوت كرد كه براي آن روز چه كرده ايم؟

زهره کرمي

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فصل آشنايي
اي هم صداي بغض هميشگي ام اي مادر
باز آي كه از لطف بيكرانه ي تو مستم
من كه طوفان زده ي دشت جنونم, چند صباحي است كه از آشيانت دورم.
روياي شبانه ام غم دوري تو را مي كشد و مي ميراند, روزها و شبهاي فراق.
دست دعاي چشمانم را به سوي آستان الهي بلند كردم و با اشكهاي خود, چندي برايت گريستم.
شبهاي كنار پنجره , تداعي كننده تنهايي وسعت سبز وجودم بود كه با ماه در ميان گذاشتم و تدوين گر چشم به راه بودن من بود.
سالهاست كه دريايي ام و موج هاي سهمگين اقيانوس بي رحم زمانه مرا در فراسوي امتداد جزر و مدها گم كرده و آن صدايي كه از بطن وجودم نشات مي گرفت خفته است.
نمي دانم كجاست آن دستهايي كه امتداد مهرشان راهي براي محبت باز مي كرد و هر از گاهي قدسيان را شب هنگام به مهماني بوسه هاي عشق دعوت مي كرد.
آري , اوست كه از ميان جمع حزن و اندوه پرواز كرده و روياهاي با او بودن را در سرمان مي پرورانيم , آري اوست كه نداي با هم بودن را با رفتنش از ميان ما برده است.روزهاست سنگ پشتوانه مهرباني هاي مادر را به سينه ميكوبم تا فرشتگان آسماني دست دعاي خود را به سويت دراز كنند تا كليد نا عشقي هاي مرا با عشق بازي ذهنم رهسپار خاطرات مادرم كنند و با اشاره كليد مهر , بار ديگر دري باز شود تا فاصله ي معبود و عابد به انتها رسد.
به اميدت مرا بخوان تا بخوانمت....

 

فهيمه عبدالهي

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دل

نشد يك لحظه از يادت جدا دل
زهي دل , آفرين دل , مرحبا دل
ز دستش يك دم آسايش ندارم
نمي دانم چه بايد كرد با دل
هزاران بار منعش كردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل؟
به چشمانت مرا دل مبتلا كرد
فلاكت دل , مصيبت دل, بلا دل
از اين دل داد من بستان خدايا
زدستش تا به كي گويم خدا دل
درون سينه آهي هم ندارد
ستمكش دل, پريشان دل, گدا دل
به تاري گردنش را بسته زلفت
فقير و عاجز و بي دست و پا دل
بشد خاك و زكويت بر نخيزد
زهي ثابت قدم دل با وفا دل.

لاهوتي

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سيلاب اشک

بيا لختي تامل كن, سرشك ديده زارم
چرا از من ربودي تو مجال ديدن معشوق و دلدارم
كه امشب يار بيمارم به سر عزم سفر دارد
غم اندوه جانگاه از زمين و عرش ميبارد
چرا راه تماشا را گرفتي از من غمگين
تو اي ابر سيه برگرد نبار امشب غبار تو
بروي چهره معشوق من صدلكه اندازد
اگر يكبار ديگر من نبينم چهره او را
درخت غم به جانم ريشه ميسازد
نگاري را كه عمري در دلش بودم
همان معشوقه اي را كه ددل زارم تمنا مي كند هر دم
ز دستم مي رود افسوس و ديگر بر نمي گردد
خدايا بنگر اين بي تابي دل را
به خود ميپيچد و از هجر مي نالد
و تو اي يار ديرينم بيا سيلاب اشكم را نگر غم را تماشا كن
مرا درياب و از پيشم مرو دردم مداوا كن
كه يك دل دارم و از هجر تو بيمار مي گردد
خريداري نباشد اين دل ديوانه ي من را
دلم چون كهنه كالايي در اين بازار مي گردد
مگر من بي وفا بودم كه با من اين چنين كردي
چرا بگذاشتي چشمم بريزد اشك بيماري
چرا اين عاشق درد آشنايت را دل آزار و غمين كردي......

عادل ساجدي

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شميم عشق

تمام راهها را به سوی جاده تنهایی میپویم و در اضطراب گلبوته های جدایی, چشمانم را به سوی صداقت پروانه های شهر عشق آذین میبندم.
به تو فکر میکنم که چگونه در گلزار وجودم آشیان کردی و بر تار و پود تنم حروف عشق را ترنم فرمودی.
پس باور کن که به وسعت دریا و به اندازه ی زیبایی چشمانت هنوز در من شمعی روشن است.و من در انتهای غروب, نگاهم را به سوی مشرق چشمانت دوخته ام تا مگر بازتاب صداقتمان در دستان تو تجلی کند.
کوه با نخستین سنگها شکل میگیرد.
طولانی ترین راهها با اولین قدم آغاز می شوند و انسان با نخستین درد.
اما من با اولین نگاه تو آغاز شدم.
پس ای روح سبز باران در امتداد رگهای خشکیده ام ببار.
باور کن با وجود تو زمستان بوی بهار می دهد و با یاری دستان تو گلها نسیم روحبخش یاد تو را در وجودم زمزمه میکنند.ای کاش میتوانستم قطره قطره خون رگان خود را جاری سازم و این مردم را به شهری از شهرهای محبت می بردم تا ببینند خورشیدشان کجاست و یاری ام کنند.
عزیزا : وقتی امید و یاس با هم برابر باشند زندگی چه معنایی دارد, چه لذتی خواهد داشت؟ورق که سیاه باشد, قلم را یاری جولان بر عرصه ی کاغذ نیست.
چه بگویم و چه بنویسم که کلمات گنجایش بیان محبت تو را ندارد و من به سوی هر کلمه ای که میروم از دستانم میگریزد.
ولی با این همه همین کلمات شکسته بسته را کنار هم می گذارم و امیدوارم بتوانم ذره ای از بسیارت و اندکی از سرشارت زا سپاسگذار باشم.

سيد علي اکبر مير حسيني

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اشکي در گذرگاه تاريخ

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد, گرچه آدم زنده بود!
از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند.
آدمیت مرده بود!بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت, قرن ها هم از مرگ آدم ها گذشت
ای دریغ, آدمیت بر نگشت!
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است!
من از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار, از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست!
در کویری سوت و کور در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است!

فريدون مشيري

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

زمزمه اي در شب

اگر سرچمه ي اك عالم را به من بخشند
و يا ابري به پهناي زمين در من فرو آيد
اگر آن اك سيل آسا ره پنهاني دل را به سوي ديده بگشايد:
لهيب درد خامو مرا تسكين نخواهد داد
غم تلخ مرا از خاطره بيرون نخواهد برد
مگر مرگ آيد و راه فراموشيم بنمايد
من از داروي شور اك در شبهاي بيداري
چه اميدي به غير از اين توانم داشت
كه درد تازه اي بر دردهاي من نيفزايد
چنان گمگشته در خويشم كه هيچم رهنمايي نيست
چنان بر كنده از خاكم كه از من نقش پايي نيست
چنان بر كنده از خاكم كه از من نقش پايي نيست
كجايي اي ديار دور,اي گهواره ديرين!
كه از نو تن به آغوشت سپارم در دل شب ها
به لالايي نسيمت كودك آسا ديده بر بندم
به فرياد خروست ديده بر دارم ز كوكب ها
سپس صبح تو را بينم كه از بطن سحر زايد
ديار دور من اي خاك بي همتاي يزداني
خيالت در سر زردشت و مهرت در دل ماني!
ترا ويران نخواهد ساخت فرمان تبهكاران
ترا ويران نخواهد ساخت آتش هاي شيطاني
اگر من تلخ ميگريم چه غم زيرا تو ميخندي
اگر من زود ميميرم چه غم زيرا تو ميماني
بمان! تا دوست يا دشمن ترا همواره بستانند.

نادر نادرپور

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فراموشي
چند صباحيست هنگام غروب دلم ميگيرد
و من در هواي گرفته غروب به آينده نه چندان دور خويش مي انديشم.
مرگ اولين مقوله ايست كه انسان را به فكر فرو ميبرد.
كه آيا مرگ ترسناك است؟
هر روز غروب خورشيد مي ميرد و دوباره وقت سحر زنده مي گردد.
همينطور يك درخت پائيز مي ميرد و بهار زنده ميشود.
شايد هم يك انسان پس از مرگش سال هاي سال در خاطره ها
و دلها باقي بماند و فراموش نشود و نميرد.
ومن ميدانم روزي فراموش خواهم شد
و ديگر كسي نوشته هايم را نخواهد خواند.
و صدايم به گوش هيچ كس نخواهد رسيد
و ديگر قلمم مرگ و فراموشي را تفسير نخواهد كرد.
من فراموش ميشوم و ديگر كسي صداي باز شدن پنجره چوبي اطاقم را نخواهد شنيد
و براي ديگران نيز نخواهند گفت.
من ميروم و فراموش ميشوم و فراموشي مانند هيولايي مرا در خود ميبلعد.
آري! فراموشي بسيار ترسناك است حتي از خود مرگ.
و من هر غروب كلامي از فراموشي خواهم نوشت تا شايد بدينسان بتوانم
فراموشي خويش را در خويش فراموش كنم تا شايد فراموش نشوم.
فراموش شده اي بي گناه......
ت.م احمد رضا سليمي
نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حديث جواني

اشكم ولي به پاي عزيزان چكيده ام
خارم ولي به سايه ي گل آرميده ام
با ياد رنگ و بوي تو اي نو بهار عشق
همچو بنفشه سر به گريبان كشيده ام
چون خاك در هواي تو از پا افتاده ام
چون اشك در قفاي تو با سر دويده ام
من جلوه ي شباب نديدم به عمر خويش
از ديگران حديث جواني شنيده ام
از جام عافيت مي نابي نخورده ام
وز شاخ آرزو گل عيشي نچيده ام
موي سپيد را فلكم رايگان نداد
اين رشته را به نقد جواني خريده ام
اي سر و پاي بسته به آزادگي مناز
آزاده من از همه عالم بريده ام
گر مي گريزماز نظر مردمان رهي
عيبم مكن كه آهوي مردم نديده ام

رهي معيري

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

چرا عاشق نباشم

من كه ميدانم شبي عمرم به پايان ميرسد
نوبت خاموشي من سهل و آسان ميرسد
من كه ميدانم كه تا سرگرم بزم هستي ام
مرگ ويرانگر چه بي رحم و شتابان ميرسد
پس چرا, پس چرا عاشق نباشم
من كه ميدانم به دنيا اعتباري نيست نيست
بين مرگ و آدمي قول و قراري نيست نيست
من كه ميدانم اجل نا خوانده و بي دادگر
سرزده مي آيد و راه فراري نيست نيست
پس چرا, پس چرا عاشق نباشم
من كه ميدانم شبي عمرم به پايان ميرسد
نوبت خاموشي من سهل و آسان ميرسد
پس چرا, پس چرا عاشق نباشم.

جهان بخش پازوکي

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سخنی با مهتاب

فقط دريا دلش آبي تر از من بود
و من از دريا, دلم دريا
فقط اين را ندانستم
چرا گشتم چنين تنها تر از تنها
به هر آبي شدم آتش
به هر آتش شدم آبي
به هر آبي شدم ماهي
به هر ماهي شدم دامي
به هر نامحرمي ساقي
به هر ساقي مي باقي
و تو اين را ندانستي
چرا گشتم چنين عاصي
چرا مهتاب شد سنگ صبورم
چرا بستند پرهاي غرورم
چرا آيينه ها را خاك كردند
مرا از رنگ شب سيراب كردند.

مهرداد حسين زاده

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

رسواي دل

همچو ني مينالم از سوداي دل
آتشي در سينه دارم جاي دل
من كه با هر داغ پيدا ساختم
سوختم از داغ نا پيداي دل
همچو موجم يك نفس آرام نيست
بس كه طوفانزا بود درياي دل
دل اگر از من گريزد, واي دل
غم اگر از دل گريزد, واي دل
ما ز رسوايي بلند آوازه ايم
نامور شد, هر كه شد رسواي دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والاي دل
گنج منعم خرمن سيم و زر است
گنج عاشق گوهر يكتاي دل
در ميان اشك نوميدي رهي
خندم از اميدواري هاي دل.

رهي معيري

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

مسجد و ميخانه

پيش ما سوختگان مسجد و ميخانه يكي است
حرم و دير يكي, سبحه و پيمانه يكي است
اين همه جنگ و جدل حاصل كوته نظري است
گر نظر پاك كني كعبه و بت خانه يكي است
اين همه قصه ز غوغاي گرفتاران است
ورنه از روز ازل دام يكي دانه يكي است
ره هر كس به فسوني زده آن سوخ ار نه
گريه ي نيمه شب و خنده ي مستانه يكي است
گر زمن پرسي از آن لطف كه من ميدانم
آشنا بر در اين خانه و بيگانه يكي است
عشق آتش بود و خانه خرابي دارد
پيش آتش دل شمع و پر پروانه يكي است
گر به سر حد جنونت ببرد عشق عماد
بي وفايي و وفاداري جانانه يكي است.

عماد خراساني

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شمع باشم

دوست دارم شمع باشم در دل شبها بسوزم
روشني بخشم ميان جمع و خود تنها بسوزم
شمع باشم اشك بر خاكستر پروانه ريزم
يا سمندر گردم و در شعله بي پروا بسوزم
لاله يي تنها شوم در دامن صحرا برويم
كوه آتش گردم و در حسرت دريا بسوزم
ماه گردم در شب تار سيه روزان بتابم
شعله آهي شوم خود را از سر تا پا بسوزم
اشك شبنم باشم و بر گونهگلها بلغزم
برق لبخندي شوم در غنچه لبها بسوزم
يا ز همت پر بسايم بر ثريا همچون عنقا
يا بسازم ان قدر با آتش دل بسوزم.

علي اکبر دلفي

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نياز

وقتي كه ديگر نبود
من به بودنش نيازمند شدم
وقتي كه ديگر رفت
من در انتظار آمدنش نشستم
وقتي كه ديگر نمي توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتي كه او تمام كرد
من شروع كردم
وقتي كه او تمام شد
من آغاز شدم
وچه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگي كردن
مثل تنها مردن!

دکتر علي شريعتي

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

هديه دوست

گلي را كه ديروز
به ديدار من, هديه آوردي اي دوست
دور از رخ نازنين تو
امروز پژمردا
همه لطف و زيبايي اش را
كه حسرت به روي تو ميخورد و
هوش از سر ما به تاراج ميبرد
گرماي شب بردا
صفاي تو اما, گلي پايدار است
بهشتي هميشه بهار است
گل مهر تو
در دل و جان
گل بي خزان
گل تا كه من زنده ام
ماندگار است.

فريدون مشيري

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

زندان خاک

با دلي روشن در اين ظلمت سرا افتاده ام
نور مهتابم كه در ويرانه ها افتاده ام
سايه پرورد بهشتم از چه گشتم صيد خاك
تيره بختي بين كجا بودم كجا افتاده ام
جاي در بستان سراي عشق ميبايد مرا
عندليبم از چه در ماتم سرا افتاده ام
پايمال مردمم از نارسائي هاي بخت
سبزه ي بي طالعم در زير پا افتاده ام
خار ناچيزم مرا در بوستان مقدار نيست
اشك بي قدرم ز چشم آشنا افتاده ام
تا كجا راهت پذيرم يا كجا يابم قرار
برگ خشكم در كف باد صبا افتاده ام
بر من اي صاحب دلان رحمي رحمي كه از غمهاي عشق
تا جدا افتاده ام از دل جدا افتاده ام
لب فرو بستم رهي بي روي گلچين و امير
در فراق همنوايان از نوا افتاده ام

رهي معيري

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سر گذشت

سايه ابري شدم, بر دشتها دامن كشاندم
خاركن با پشته ي خارش به راه افتاد

عابري خاموش در راه غبار آلود با خود گفت:
هه! چه خاصيت كه آدم سايه يك ابر باشد؟
كفتر چاهي شدم از برج ويران پر كشيدم:
برزگر پيراهني بر چوب, روي خرمنش آويخت
دشتبان, بيرون كلبه, سايبان چشمهايش كرد دستش را و با خود گفت:
هه! چه خاصيت كه آدم كفتر تنهايي برج كهنه اي باشد؟
آهوي وحشي شدم از كوه تا صحرا دويدم:
كودكان در دشت بانگي شادمان كردند
گاري خردي گذشت ارابه ران پير با خود گفت:
هه! چه خاصيت كه آدم آهوي بي جفت دشتي دور باشد؟
ماهي دريا شدم ني زار غوكان غمين را تا خليج دور پيمودم
مرغ دريايي غريوي سخت كرد از ساحل متروك
مرد قايقچي كنار قايقش بر ماسه ي مرطوب با خود گفت:
هه! چه خاصيت كه آدم ماهي ولگرد دريايي خموش و سرد باشد؟
كفتر چاهي شدم از برج ويران پر كشيدم
سايه ي ابري شدم بر دشتها دامن كشيدم
آهوي وحشي شدم از كوه تا صحرا دويدم
ماهي دريا شدم بر ابهاي تيره راندم
دلق درويشان به دوش افكندم و اوراد خواندم
يار خاموشان شدم بيغوله هاي راز گشتم
هفت كفش آهنين پوشيدم و تا قاف رفتم
مرغ قاف افسانه بودم افسانه خواندم باز گشتم
خاك هفت اقليم را افتان و خيزان در نوشتم
خانه ي جادوگران را در زدم طرفي نبستم
مرغ آبي را به كوه و دشت و صحرا جستم و بيهوده جستم
پس سمندر گشتم و بر آتش حسرت نشستم!

احمد شاملو

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تار جانان

تار جانان بخانه ي ما ماند
رفت جانان و تار او جا ماند
ماند تارش كه يار من باشد
يار شبهاي تار من باشد
تار او يادگار اوست مرا
خوش بود يادگار دوست مرا
يادگاري كه تار او باشد
بهترين يادگار او باشد
تار او را به روي ديده نهم
همچو دل به سينه جاي دهم
تار او چاره ساز من باشد
يار مسكين نواز من باشد
تار او دلنواز درويش است
تار او مرهم دل ريش است
يار او با منش سرياري است
ما دو ياريم و كار ما زاريست
امشب اين تار مهمان من است
اين فرشته در آشيان من است
امشب آتش ز جان ما خيزد
دود از دودمان ما خيزد
دست بر دار از دلم اي تار
بگذر و ناله را به من بگذار
من بنالم كه بخت يارم نيست
يار چون بخت سازگارم نيست

                                                       شهريار

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

آخرين جرعه
من مناجات درختان را هنگام سحر ،
رقص عطر گل یخ را با باد ،
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه ،
صحبت چلچله ها را با صبح ،
نبض پاینده هستی را ، در گندم زار ،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل ،
همه را می شنوم ، می بینم !
من به این جمله می اندیشم !
به تو می اندیشم !
ای سراپا همه خوبی ،
تک و تنها به تو می اندیشم !
همه وقت ،
همه جا ،
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم !
تو بدان این را
تنها تو بدان
تو بیا ،
تو بمان با من تنها تو بمان .
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب !
من فدای تو ، به جای همه گل ها تو بخند !
اینک این من که به پای تو در افتادم باز .
ریسمانی کن از آن موی دراز .
تو بگیر !
تو ببند !
تو بخواه !
پاسخ چلچله ها را تو بگو .
قصه ی ابر هوا را تو بخوان !
تو بمان با من ، تنها تو بمان !
در دل ساغر هستی تو بجوش !
من ، همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست ،
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش
فريدون مشيري
نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

چرا از مرگ می ترسید

چرا از مرگ ميترسيد؟
چرا زين خواب جان ارام شيرين روي گردانيد؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه ميدانيد؟
مپنداريد بوي نا اميدي باز
به بام خاطر من ميكند پرواز
مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است
مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است
مگر مي اين چراغ بزم جان, مستي نمي آرد!
مگر افيون افسونكار
نهال بيخودي را در زمين جان نمي كارد؟
مگر اين مي پرستي ها و مستي ها
براي يك نفس آسودگي از رنج هستي نيست؟
مگر دنبال آرامش نمي گرديد؟
چرا از مرگ ميترسيد؟
كجا ارامشي از مرگ خوش تر كس تواند ديد؟
مي و افيون, فريبي تيزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماري جان گزا دارند
نمي بخشد جان خسته را آرامش جاويد
خوش آن مستي كه هوشياري نمي بيند!
چرا از مرگ ميترسيد؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه ميدانيد؟بهشت جاودان آنجاست
جهان انجا و جان انجاست
گران خواب ابد, در بستر گلبوي مرگ مهربان, آنجاست!
سكوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي است
نه فريادي‌, نه آهنگي, نه آوايي
نه ديروزي, نه امروزي, نه فردايي
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بي فرجام
خوش آن خوابي كه بيداري نمي بيند!
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد!
همه , بر آستان مرگ راحت, سر فرود آريد
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه ميدانيد؟
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد؟
چرا از مرگ ميترسيد؟........

                                                        فريدون مشيري

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

زهر شیرین

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم

تو زهری ؛ زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی ؛ که شور هستی از توست
شراب ِ جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو ؛ غم از تو ؛ مستی از توست

بسی گفتند دل از عشق برگیر
که نیرنگ است و افسون است و جادوست
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم :
که او زهر است اما ... نوشداروست

چه غم دارم که این زهر تب آلود
تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه ی درد
غمی شیرین دلم را می نوازد

اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی ست
وگر عمرم به ناکامی سر آید
تو را دارم که مرگم زندگانی ست

فريدون مشيري

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اشک واپسین

به كويت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل اميد درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو كوته دستيم ميخواستي ورنه من مسكين
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نيامد دامن وصلت به دستم هر چه كوشيدم
زكويت عاقبت با دامني خونين جگر رفتم
حريفان هر يك آوردند از سوداي خود سودي
زيان اورده من بودم كه دنبال هنر رفتم
ندانستم كه تو كي آمدي اي دوست كي رفتي
به من تا مژده آوردند, من از خود به در رفتم
تو قدر من ندانستي و حيف از بلبلي چون من
كه از خار غمت اي گل خونينه پر رفتم
مرا آزردي و گفتم كه خواهم رفت از كويت
بلي رفتم ولي هر جا كه رفتم در به در رفتم
به پايت ريختم اشكي و رفتم, در گذر از من
از اين ره بر نميگردم كه چون شمع سحر رفتم
تو رشك افتابي كي به دست سايه مي ايي؟
دريغا آخر از كوي تو با غم همسفر رفتم

هوشنگ ابتهاج

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

چو شمع
در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشين كوي سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمي آيد به چشم غم پرست
بس كه در بيماري هجر تو گريانم چو شمع
رشته ي عمرم به مقراض غمت ببريده شد
همچنان در اتش عشق تو سوزانم چو شمع
بي جمال عالم آراي تو روزم چون شب است
با كمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع
گر كميت اشك گلگونم نبودي گرم رو
كي شدي روشن به گيتي راز پنهانم چو شمع
در ميان اب و آتش همچنان سرگرم تست
اين دل زار نزار اشك بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه ي وصلي فرست
ور نه از سوزش جهاني را بسوزانم چو شمع
كوه صبرم نرم شد چون موم از دست غمت
تا در اب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
 

حافظ

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

ملكا
ملكا ذكر تو گويم كه تو پاكي و خدايي
نروم جز به همان ره كه توام راه نمايي
همه درگاه تو جويم, همه از فضل تو پويم
همه توحيد تو گويم كه به توحيد سزايي
بري از رنج و گدازي,بري از درد و نيازي
بري از بيم و اميدي, بري از چون و چرايي
نتوان وصف تو گفتن كه تو در وصف نگنجي
نتوان شبه تو گفتن كه تو در وهم نيايي
همه غيبي تو بداني, همه عيبي تو بپوشي
همه بيشي تو بكاهي, همه كمي تو فزايي
لب و دندان سنايي همه توحيد تو گويد
مگر از اتش دوزخ بودش روي رهايي
سنايي غزنوي
نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

در آرزوي تو باشم
در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشم
بدان اميد دهم جان كه خاك كوي تو باشم
به وقت صبح قيامت كه سر ز خاك بر آرم
به گفتگوي تو خيزم, به جستجوي تو باشم
به مجمعي كه درآيند شاهدان دو عالم
نظر به سوي تو دارم, غلام روي تو باشم
حديث روضه نگويم, گل بهشت نبويم
جمال حور نجويم, دوان به سوي تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
به خواب عافيت آن گه به بوي موي تو باشم
مي بهشت ننوشم ز جام ساقي رضوان
مرا به باده چه حاجت كه مست بوي تو باشم
هزار باديه سهل است, با وجود تو رفتن
اگر خلاف كنم سعديا به سوي تو باشم

سعدي

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

مغرورانه اشك ريختيم چه مغرورانه سكوت كرديم چه مغرورانه التماس كرديم چه مغرورانه از هم گريختيم غرور هديه شيطان بود و عشق هديه خداوند هديه شيطان را به هم تقديم كرديم هديه خداوند را از هم پنهان کرديم .

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to razeeshgh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com